کودن کودک

ساخت وبلاگ
دست ها همانقدر گرمند برای فشردن که آغوش... صدا ها همانقدر دلنشینند که پیانو هنگام نواختن... حس ها همانقدر غیر انکارند که خورشید هنگام روز... چشم ها همانقدر فاش می سازند که لب ها هنگام سخن گفتن... نشانه ها همانقدر واقعی اند که خون در رگها... عشق همانقدر ناگهانی است که عطسه ای هنگام خروج از خانه... رف کودن کودک...
ما را در سایت کودن کودک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4khosheparviiin8 بازدید : 259 تاريخ : يکشنبه 29 اسفند 1395 ساعت: 19:03

فرشته رضایی میگه:گیجم مثل اسفند ،که معشوقه ی زمستان است ،اما... همه میخواهند دستش را در دست بهار بزارن! یه همچین حالایی... این ٩۵ داره آخرین زورهاشو واسه بازی میزنه... خوشحالم ٩۶ خوبی در راهِ،خوب و بکر... کودن کودک...
ما را در سایت کودن کودک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4khosheparviiin8 بازدید : 258 تاريخ : چهارشنبه 25 اسفند 1395 ساعت: 3:07

جنگل سبز دوید سمتش،آسمان رو نگاه میکنم،خوشه پروین درست بالای سرم است،نگاهم میکند،نگاهش میکنم،-•چقدر امشب براش خاطره میشه.• +*میخواستم بگم همیشه زمستون نیست،یه روزی بهار میشه،لذت ببر.* نگاهش کردم . -•چقدر خوبه هستی،میخوام بغلت کنم• میلرزید،خیلی سردش بود،گفتم سردته؟! گفت قابل تحمل میشه!گوشیشو برداشت و برام دکلمه گذاشت؛دوستت دارم به جای تمام روزهایی که دوستت نداشتم،به جای کسایی که دوست دارم،به جای تمام کسایی که دوست ندارم... تکیه میدم و خوشه پروینو نگاه میکنم،همین مرا بس... تولد سام/تاب /پل کودن کودک...
ما را در سایت کودن کودک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4khosheparviiin8 بازدید : 272 تاريخ : جمعه 20 اسفند 1395 ساعت: 3:29

گفت:پرفکت شنیستِ بدبخت... یهو انگار که چک خوابوندن تو گوشم،چقدر منو میشناسه!چقدر میدونه همه چیز باید یا تمام و کمال باشه یا نباشه! دارتو پرت و زندگیمو مرور کردم،این تنها قلم خصلتمه که بهش افتخار میکنم،که میدونم یا چیزیو نمیخوام یا اگه بخوام میگیرمش،به بهترین نوع ممکن... دارت بعدیو میندازم و کُری میخونم که هیچوقت نمیتونی ازم جلو بزنی...که این روزها زیادن چیزهایی که میخوام ،که حتم دارم به دست آوردنش کوچیکه و ممکن... انرژیا بهم دروغ نمیگن ،هیچوقت... امسال،این بار تو دستامه،تو قلبمه،تو روزامه و تو آیندم موج میزنه... امسال ستاره ها که هیچ خوشه پروینم کنار خورشید میدرخشه،حالا ببین... کودن کودک...
ما را در سایت کودن کودک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4khosheparviiin8 بازدید : 259 تاريخ : جمعه 20 اسفند 1395 ساعت: 3:29

آرام روی پلک هایم طنابی به بلندای تاریخ انسانیت بست عقب رفت و بلند خندید که انسانیت چیزی جز طناب دارِ اویخته به سرانگشتان دنیا نیست که هست که نیست زمزمه ی دوستت دارم ها که خنجر میزند که میبرد که غرق میکند قلبت را در مرداب وسوسه ها انسانیت فرشتگی بر نمیدارد که انسانیت یعنی بدو،بجنگ و حسادت کن که تیری از پشت شلیک کن سوی کسی که دست های گره کرده اش را به نشانه ی آغوش گرفتنت باز کرده چه کسی میگوید انسانیت مرده؟!که انسانیت همین دشمنی خفته در درون اولگاست،که زجر کشیده ی دِدَست... مگر عشق چیزی جز حقیقت نیست؟!دروغ را چون گیلاس های خونی آویزان گردن کردن چرا؟ بال میزنم ،تاب میخورم درون کهکشان،به دنبال روزنه ای امید از دل دنیای مردگان... میپیچانم موهای درهم ماما را به دور دستان زندگی که مبادا غرق شود،تا مبادا کر شود از فریاد نفرت... صدایش میزنم،بلند،آنقدر بلند که اسرافیل برخیزد ،که بدمد،که بیدار کند عزیزترینم را از دل خاک که گرم کند بار دیگر تن نحیفش را... انسانیت مرده است،فرشته معنایی ندارد تا هنگامی که ماسک های جذاب ابودیت بر صورت داریم،که قلبهای تپنده داریم برای حسادت،برای دشنام،برای کینه،برای کودن کودک...
ما را در سایت کودن کودک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4khosheparviiin8 بازدید : 268 تاريخ : دوشنبه 9 اسفند 1395 ساعت: 12:33

دامن سیاه شبو پهن میکنم، از تو دلش ستاره ها رو میچینم، میارمش پایین، میدم دستت، میزارم تو قلبت، براش لالایی میخونم، سرمو میزارم روش تا صدای تپیدنشو بشنوم، من مادرم، مادر ارمین، مادر یاس، مادر امیرسام، من دخترک کوچکی درونم دارم که روزی غرق شد و دیگر پیدایش نکردم، روزی عروسکهایم را درون جعبه ی مقوایی کردند و مجبورم کردند بزرگ شوم، من مادرشدم، مادر همسن هایم، مادر معشوقم، مادر دشمنم، مادر خودم...، اسیر شدم و یادم رفت روی پاهای مردی سرم را بزارم تا موهایم را ببافد، یادم رفت دستان مردی را مرهم کنم برای تنهاییهایم، که لبخند بزنم زمانی که عاشق شدم، که من میتوانم روزی ضعیف باشم،که همیشه قوی بودن خوب نیست، میتوانم عاشق شوم که عاقل بودن مداوم بیشتر خنگت میکند، میتونم موهامو خرگوشی ببافم و پیراهن صورتی رنگم را بپوشم و بلند آواز بخونم، کودکم ارام خوابش برده،یتیم شده،میترسد بیرون بیاید،میترسد بگرید،میترسد بخندد،میترسد به کسی بگوید :میشود اغوشت را برای ساعتی به من قرض دهی،میترسد بگوید چقدر دوستت دارد،چقدر کودکم ترسو شده،باید دستهایش را بگیرم،برایش شعر بخوانم که چقدر دوستش دارم،که او مرا دارد،که با ا کودن کودک...
ما را در سایت کودن کودک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4khosheparviiin8 بازدید : 265 تاريخ : دوشنبه 9 اسفند 1395 ساعت: 12:33

در من دخترک شانزده ساله ای زندگی میکند که طعم اولین بوسه ی مخفی اش هنوز روی لبانش ذوق ذوق میکند،باکره ی بلند پروازی که دست معشوقش را میگیرد برای دویدن ،سخنش موسیقیست،نگاهش نور،لباسش احساس ِخیال انگیز درخت،قلبش بلور درخشان ،موهایش زمزمه ی قناری ها،دستانش موج های خروشان دریا،پاهایش اسب سرکش ،حالش آسمان نیلگون... در من دخترکی از جنس عشق خفته است،از جنس خنده های توامان،از جنس لباس های چند رنگ،از جنس شیطنت های کودکانه،از جنس مهربانی و امید... دخترک درون من روزهای زیادیست آرام چون زیبای خفته ،خفته است... کودن کودک...
ما را در سایت کودن کودک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4khosheparviiin8 بازدید : 257 تاريخ : دوشنبه 9 اسفند 1395 ساعت: 12:33

دنیا خیلی کوچیکه،پسری به تازگی به جمع ۴نفره ی ما اضافه شده که حال خوشی نداشت در روز اول،افسرده،دلسرد،بی انگیزه و نا امید و عصبی و بی اعتماد به روزگار و انسان های اطرافش بود،به ناگاه وارد جمع مایی شد که به نحوی دشمنان او محسوب میشدیم،اما چشم هایش از همان روز اول انرژی جذابی داشت،صداقت درستی که می خواهد اعتماد کند،میخواهد دوباره خودش شود،و هر روز که او را میبینم حالش بهتر است،بیشتر میخندد،بیشتر اعتماد دارد،بیشتر رویا میبافد،بیشتر حرف میزند و حس شیرینتری از او میگیرم،او برام قرمز است و هر روز بیشتر رنگ میگیرد،گاهی نا خداگاه مرا یاد خودم میاندازد،ما هم سنیم و کلی حرف داریم برای گفتن،چقدر شیرین است که او به ما اعتماد کرد،دوست دارم بیشتر بشناسمش،بیشتر با او باشم،بیشتر خودمان را به خودمان یاداوری کنیم،دوست دارم بخندد،خنده به لبانش ،به چشمهای میشی رنگش خیلی میاید،چقدر دوست دارم او مرا دوست بدارد و دوست بداند... او چقدر درست جایی است و چقدر درست جایی کنارش هستیم کودن کودک...
ما را در سایت کودن کودک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4khosheparviiin8 بازدید : 251 تاريخ : دوشنبه 9 اسفند 1395 ساعت: 12:33

(راستش را بگویم؟! مطمئنم روزی دلتنگت خواهم شد،روزی که دیگر آغوش تو را نخواهم داشت... راستش را بگویم؟! زندگیم با وجودت رنگ گرفت ،خاص شد... راستش را بگویم؟! غمگین ترینم وقتی که دگر برایم آواز نخوانی... راستش را بگویم؟! دلم برای خل گریهایت تنگ خواهد شد... راستش را بگویم؟! ای کاش دنیا انقدر بزرگ نبود،در را باز میکردم سوار ماشین میشدم،فوقش یه اتوبوسی چیز دیگری میگرفتم و چند قدم پیاده راه میرفتم و بعد در آغوشت غرق میشدم... ای کاش دنیا انقدر بزرگ نبود!) ٣١تیر ٩٣ اینو براش نوشتم،حتم دارم یکی از همون وقتایی که شب بیداری امونمو بریده بود نوشتم،یکی از همون شبایی که تا صبح ۶ بار در اتاقمو باز کنه و با شکلک برام بوس بفرسته یاداوری کنه که باید بخوابم... چند روز پیش با سوال احمقانه ی یه دوست پرت شدم اون روزا،ایا هنوز عاشقشی؟ لعنت...لعنت به فاصله رفیق،لعنت به روزی که تو خواب بوسم کردی و گفتی دوست دارم خدافظ! لعنت به من که خوابم برد و یه خدافظی درست نکردم باهات،لعنت بهمون که کش اومد رابطه ای که باید همونجا تموم میشد،لعنت بهت که بی خبر یکی رو وارد زندگیت کردی...من دلم هنوز جا مونده... دارن اواز میخونن کودن کودک...
ما را در سایت کودن کودک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4khosheparviiin8 بازدید : 227 تاريخ : دوشنبه 9 اسفند 1395 ساعت: 12:33

قبلتر تا رسیدم خونه از سرِ کلافگی شروع کردم به جا به جا کردن ظرفا،اومد درِ گوشم گفت دوست دارم تمرکز کنی،ول کن اینا رو،گفتم:حالم اینجوری خوب میشه،لبخند زد گفت هر جور راحتتری اوکیه و لبخند زد و رفت... مرغ ها را تکه میکنه،زیر چشمی نگاهش میکنم،رگه های خون لا به لای مرغا شبیه باتلاق شده،میگم اگه بو بده نمیخورم،تا میتونه سیر و پیاز و زدچوبه میزنه،میگم حالا باید سسو درست کنی،میگه آخر،تو دلم میگم چه فرقی داره ؟اخرش باید درست شه دیگه،سس رو درست میکنه،پاستاها رو میپزه،میچشیمش،نگام میکنه،چشماش بلند میخنده،خنده ی پسر بچه ی چهار ساله وقتی اب بازی میکنه،نگاش میکنم،چشمام میخنده،دوست داشتم بپرم بغلش و بگم لعنتی مرسی که حالمو خوب میکنی،مرسی که گوشم میدی،مرسی که حواست به حالم هست...چقدر خوب که دوری و نزدیک...اما فقط نگاش میکنم و یه گیو می فایو میزنیم و بلند میخندیم. ظرفا رو میشوره،چایی درست میکنه و شروع میکنه خوندن،بلند داد میزنم هی رفیق عاااااشقتم،عاشقتتتم... و این دوستانه ترین عاشقتمه دنیا بود،او هنوز صورتیست و کم کم خال خال های قرمز روش جونه میزنه...این تابلویِ لذت بخش و ترسناک! تورا با خطهای ساده می کودن کودک...
ما را در سایت کودن کودک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4khosheparviiin8 بازدید : 278 تاريخ : دوشنبه 9 اسفند 1395 ساعت: 12:33

گفت:" اشتباهی اومدم تو کادرت"،عکسو گرفتم و راه افتادم و به این فکر میکردم بعضی اشتباهیا قشنگ از آب درمیاد! کودن کودک...
ما را در سایت کودن کودک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4khosheparviiin8 بازدید : 204 تاريخ : دوشنبه 9 اسفند 1395 ساعت: 12:33

چشمامو بستم و رفتم... باز کردم،چیزی در من تموم شده بود،یه غده ی سرطانی که روحمو گرفته بود تو چنگش و هی میکشوند نابود شد،تهی شدم ... چشمامو باز کردم،یکی داشت داد میزد دوستت دارم،ناخداگاه لبخند رو لبام نشست،بطری رو چرخوندم ،نگاهش کردم،چقدر مرد شده،چقدر جذاب،چقدر حالِ خوب داره! دستامو گذاشتم رو مبل و لبخندی رو لبام نشست،چشماش،چشماش چقدر زیباست! به خودم اومدم،دیدم داره بهم می خنده! قرمز شد با خال های صورتی! کودن کودک...
ما را در سایت کودن کودک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4khosheparviiin8 بازدید : 198 تاريخ : دوشنبه 9 اسفند 1395 ساعت: 12:33

١)آدما وقتی دلتنگ میشن چه کار میکنن؟! میخوابن،شاید خوابشو دیدن... ********** ٢)خسته شدم،زمان به وقته خودمه... گفت میشه یه روز از این همه عشقی که بهمون میدی خسته شی؟ گفتم:آره...نه! میخواستم بگم اگه یه طرفه بشه،اگه خودمو فراموش کنم،اگه زیاد واسه بقیه باشم...اره خسته میشم،که شدم...ولم کن! ************** ٣)چرا هیچوقت حالِ منو نمیپرسی؟! گفتی تو دختر خیلی قویی هستی...میخواستم بگم :میدونم،به تو چه! تو بغلم کن، والا! ************* ۴)گفت انرژیت نمیرسه...میخواستم بگم:میرسونم بهتون نگران نباش! من که مردم واسه ارزوت آخه:رفیق قهوه ایم پروازت ارزوست! ************ ۵)خنگی جانم؟! نه ترسویی...اصلا به من چه،هرچی هستی باش ولی هیچ وقت بدون عینک نیا،چشمات دیوونم میکنه! *********** ۶)گفتی:مگه اینجا بیمارستانه هرکی حالش بده میاد اینجا! بره پیشه فلانی جونش! حسودی کردی الان؟! دوستت داره بابا نزن این حرفو! ********* ٧)گفت :این حرفا رو به خودتم میزنی؟ نگاش کردم :اخه دیگه وقتی میمونه به خودم فکر کنم؟!!نه خودمو یادم رفته! ********** ٨)کلافه ام،چی قراره بشه؟! به هیچ جام نمیخوام باشه،یه چیز میشه دیگه! این حالت را فر کودن کودک...
ما را در سایت کودن کودک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4khosheparviiin8 بازدید : 226 تاريخ : دوشنبه 9 اسفند 1395 ساعت: 12:33

میدونم اونقدر دیوونگی در من هست ،که روزی صبح زود سخت برشانه ات زنم ، بیدارت کنم و بگم :یادت هست؟ یادت هست امروز روزی بود که به من گفتی دوستت دارم؟ دوستت دارم،حالا بخواب! کودن کودک...
ما را در سایت کودن کودک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4khosheparviiin8 بازدید : 207 تاريخ : دوشنبه 9 اسفند 1395 ساعت: 12:33